سلطان قلبها
چهارشنبه 92 اردیبهشت 11 :: 5:10 عصر :: نویسنده : مرتضی امینی خواه
ای که بی تو خودمو تک و تنها میبینم هر جا که پا میزارم تو رو اونجا میبینم یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود قصه ی غربت تو قد صد تا قصه بود یاد تو هر جا که هستم با منه داره عمره منو اتیش میزنه تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد گونه های خیسمو دستای تو پاک میکرد حالا اون دست ها کجاست اون دوتا دست های خوب چرا بی صدا شده لب قصه های خوب من که باور ندارم اون همه خاطرمون عاشق اسمونا پشت یک پنجرمون آسمون سنگی شده خدا انگار خوابیده انگار از اون بالاها گریه هامو ندیده یاد تو هر جا که هستم با منه داره عمره منو اتیش میزنه موضوع مطلب : |
منوی اصلی آخرین مطالب پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 124
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 85190
|
|